باد ما را خواهد برد...




رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه.
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود.
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت.
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بی‌خیال. خودش بایستی دستمو می‌گرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی می‌کرد باهام.
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک.
بارون نم زد، پاشدم.
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن.
یادم نیست چه آهنگی.
اصلا گوش نمی‌دادم.
هی تو دلم می‌گفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمی‌دونه! یعنی دردودلاشو می‌بره پیش کی؟" 
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام می‌داد، خودش جای من غصه می‌خورد، سعی می‌کردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم می‌گرفت به اولین پناهی که فکر می‌کنی اون بود.
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس می‌شدیم و حظ می‌بردیم.
روزایی که با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم و بعدش می‌گفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه می‌زدیم.
روزایی که تا می‌دیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون می‌خندیدیمُ می‌گفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو. نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری.
دلم لک زده بود برای اون لحظه‌‌هایی که از موهامون شُرشُر بارون می‌چکید رو صورتمون.من موهاشو کنار می‌زدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام.
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگی‌مون منتظر نشسته.

● ● ●


مدت‌هاست شور قبلی رو درش نمی‌بینم، مدت‌هاست حالمو نپرسیده، قبلنا روزی چندبار می‌پرسبد خوبی؟ چطوری؟ رو به راهی؟
حالا مدت‌هاست پیش من سفره دلش رو باز نمی‌کنه.
شاید یه شنونده بهتری پیدا کرده.
دارم فکر می‌کنم من کِی کم‌کاری کردم، کِی بهش گفتم بس کن، انقدر از درد نگو. به خدا نگفتم، من دوست دارم بگه، بدونم تو دلش چی می‌گذره. بگه تا حل کنیم مسئله‌ها. فوقش نتونمم حل کنم یه طوری دلداریش می‌دم یا به یه روشی خوش‌حالش می‌کنم تا یادش بره.
الآن یه ساعته دارم به این دغدغه‌ها فکر می‌کنم، یه ساعاته نمی‌گه چته، اصلا حتی نمی‌گه چه مرگته!
تازه می‌پرسه چیزی شده!
آخه این سواله! 
کی منو اینطوری دیدی که حالتم انقدر برات عادیه که تازه بعد یه ساعت می‌گی چیزی شدی!
منم ترجیح می‌دم بگم هیچی نشده. آره باید همین رو بگم: نه، "هیچی".
سکوت می‌کنه، انگار باورش شده واقعا هیچی!
آخه اگه جواب برات مهم نیست چرا سوال می‌کنی؟ تو با " هیچی" گفتن من راضی شدی واقعا؟!
جوابتو گرفتی دیگه! برو با گوشیت بازی کن. راحت باش!
نپرسی خوبی نگی چطوری، تا حالا که فقط دلم داشت جرقه می‌زد از الان باید آتیش بگیره، شعله‌ور بشه!
کاش می‌دیدی چطوری می‌سوزه و با شعله‌هاش وجودم خاکستر می‌شه!
چقدر تحمل این وضعیت سخته برام، چطوری دو نفر تو فاصله چند سانتی متری هم، انقدر از هم دورن؟
چرا دستشو نمی‌ذاره رو شونم، نمی‌گه هستم، چته، با من حرف بزن، یا اصلا حرف نمی‌خواد فقط به من نگاه کن.
خدایا! الآن دلش کجاست؟
اصلا داره؟
من دیگه تاب ندارم، باید برم.
حتی بلند می‌شم هم نمی‌گه کجا.
هی آروم می‌رم شاید بیاد بهم برسه.
راه داره به آخر می‌رسه.
 بارون گرفت!
دوست دارم برگردم پشت سرم و
چشام از دیدنش که داره می‌دوئه سمتم برق بزنه.
باید برگردم ببینم داره میاد.
"نیمکت خالی" !



پی‌نوشت:
سکوت را که با سکوت تنها بگذاری، دیوان‌ها نگاشته می‌شود.
از سوی خودم. از سوی خودت.
سکوت را که با سکوت رها کنی
همانند دو طفل نوپا، سر از ناکجا در می‌آورند.
گمُ می‌شوند بین غریبه‌هایی که جای کمک، بر ترسشان دامن می‌زنند.
اگر راهشان جدا شد، یا یکدیگر را هرگز نخواهند دید، یا به سختی روزی هم را می‌یابند، شاید مانند دو غریبه.
اگر شانس بیاورند از هم جدا نشوند، مسیرهای یکسان اما غریبی را طی خواهند کرد،
اگر به خانه هم بازگردند، ترسی همیشگی بر جانشان چنبره می‌زد!
ترس از  تکرارِ غربت!
دستان سکوت را بگیریم، اگر گم شوند، غرق می‌شوند.
اگر غرق شوند، خواهد مُرد.

فروغ‌امان





_"میشه به آسمون نگاه کرد و دنبال ماه نگشت"؟
اینو گفتُ واستاد تا ابرا برن کنار.
یک دقه‌‌.دو.شایدم یه ساعت!
وقتی ماه رو دید تا سحر خیره شده بود بهش!
شاید اولین بارش بود.
از اون شب به بعد
شبای ابری و بارونی می‌رفت تو لاک خودش.
دلش می‌خواست همیشه شب باشه!
شبِ مهتابی
.
اون وقتی به ماه نگاه می‌کرد آروم‌تر می‌شد!
همه قید و بندهای زمین رو از یاد می‌برد!
براش فرقی نداشت یه هلال باریک ببینه
یا بدر!
فقط می‌خواست ببینتش!
.
دیگه یادش نمی‌اومد اولین‌بار کِی بود که سرشو برد رو به آسمون!
یادش نمی‌اومد که اولین بار می‌خواسته آسمون رو ببینه یا ستاره رو.یا.
فقط می‌دونه که مدت‌هاست دلش پیش ماه گیر کرده!
نگاهش هم.
حین تماشای ماه
نفس‌هاش تندتر می‌شه!
حتی دلش نمی‌خواد پلک بزنه!
تازگیام می‌شینه لب برکه.
عکس ماه رو نگاه می‌کنه و زیر لب می‌گه:
"تو ماهیُ و من ماهیِ این برکه کاشی".
"تو ماهیُ و من ماهیِ این برکه کاشی".
تو ماهی
تو ماهی.
دیگه این کارش از رو تفریح نیستا، شده مثل یکی از کارای روزمره‌اش که اگه انجام نده انگاری دلش آرومُ و قرار نمی‌گیره.
.
.
قبلنا فکر می‌کرد دستش هم حتی یه روز به ماه نمی‌رسه اما
الآن مطمئنه که خودش ماهِه!

راسته "دیوونه" که به ماه نگاه کنه "دیوونه‌تر" می‌شه

لابد

"آدم سالم رو هم دیوونه می‌کنه"


در بیشتر رابطه‌ها چه دوستی، کاری، گروهی و. طرفین سعی می‌کنن در کمترین مدت، بیشترین منفت رو ببرن و اگر هم جَو به نفع عده‌ای نباشه، سعی می‌کنن تغییرش بدن یا ازش خارج بشن.
خیلی کمه روابطی که یکی از اعضا خواسته‌های طرف یا طرفین مقابل رو بر منافع خودش ترجیح بده، اگر هم چنین کسی بود لابد از این خودگذشتگی می‌خواد بعدها به نفع خودش استفاده کنه.
حالا با دونستن همه این موارد، می‌بینی بین این همه فرصت‌طلبی و سوجویی، تو یه رابطه دوستی طرف مقابلت داره برای اینکه تو یه لحظه هم حس بد نداشته باشی، تلاش می‌کنه و تا جایی که بتونه حواسش بهت هست، هیچ وقت منتی هم نداره سرت، هرگز کارایی که برات انجام می‌ده رو در نسبت با کارای خیلی کوچیکی که تو براش انجام می‌دی سبک سنگین نمی‌کنه؛ و جالبش اینه مطمئنی که هیچ نیازی هم به خودت نداره‌ها!
می‌دونی با چه مشکلاتی دست‌وپنجه نرم می‌کنه، مسائلی و قضایایی که حتی اگه خودت یکی ازشونو داشته باشی، با هیچ کی حرف نمی‌زنی چه برسه بخوای در حقش لطف کنی.
حالا مقدمه نچیدیم که بگم همه باید یا خوبه یا بهتره اینطوری رفتار کنن، نمی‌گم بیاییم از خودمون شروع کنیم، نه به هیچ وجه؛ اما .
تمام حرفم اینه؛ انقدر دنبال بهونه‌تراشی نباشیم، اگر تونستیم مهربون باشیم، باشیم ولی اگر نخواستیم باشیم، نگیم تقصیر زمونه است، همین.

●●●
پی‌نوشت:
تو مهر بودی، افسوس آبان تو را ید، آذر سوزاندت.
دی که آمد، خاکسترت یخ زد.
بهمن تو را هل داد
آرام آرام در مسیر سقوط،  ذوب شدی. 
در دامنه کوه، جذب ریشه‌های اسفند.
سبز شدی
سبز شدی 
کوه‌ها از تو سبز شدند.
ایزدبانوی آیین خورشید!
سیلی گرمای تابستان را یارای خشکاندن آوندهای مهرآگین تو نیست.
سبز خواهی ماند.
می‌دانم.

فروغ‌امان



رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حال‌وهوای خودشه.
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و  گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز می‌کنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود.
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت.
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بی‌خیال. خودش بایستی دستمو می‌گرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی می‌کرد باهام.
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک.
بارون نم زد، پاشدم.
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن.
یادم نیست چه آهنگی.
اصلا گوش نمی‌دادم.
هی تو دلم می‌گفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمی‌دونه! یعنی دردودلاشو می‌بره پیش کی؟" 
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام می‌داد، خودش جای من غصه می‌خورد، سعی می‌کردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم می‌گرفت به اولین پناهی که فکر می‌کنی اون بود.
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس می‌شدیم و حظ می‌بردیم.
روزایی که با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم و بعدش می‌گفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه می‌زدیم.
روزایی که تا می‌دیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون می‌خندیدیمُ می‌گفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو. نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری.
دلم لک زده بود برای اون لحظه‌‌هایی که از موهامون شُرشُر بارون می‌چکید رو صورتمون.من موهاشو کنار می‌زدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام.
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگی‌مون منتظر نشسته.


● ● ●

مدت‌هاست شور قبلی رو درش نمی‌بینم، مدت‌هاست حالمو نپرسیده، قبلنا روزی چندبار می‌پرسبد خوبی؟ چطوری؟ رو به راهی؟
حالا مدت‌هاست پیش من سفره دلش رو باز نمی‌کنه.
شاید یه شنونده بهتری پیدا کرده.
دارم فکر می‌کنم من کِی کم‌کاری کردم، کِی بهش گفتم بس کن، انقدر از درد نگو. به خدا نگفتم، من دوست دارم بگه، بدونم تو دلش چی می‌گذره. بگه تا حل کنیم مسئله‌ها. فوقش نتونمم حل کنم یه طوری دلداریش می‌دم یا به یه روشی خوش‌حالش می‌کنم تا یادش بره.
الآن یه ساعته دارم به این دغدغه‌ها فکر می‌کنم، یه ساعاته نمی‌گه چته، اصلا حتی نمی‌گه چه مرگته!
تازه می‌پرسه چیزی شده!
آخه این سواله! 
کی منو اینطوری دیدی که حالتم انقدر برات عادیه که تازه بعد یه ساعت می‌گی چیزی شدی!
منم ترجیح می‌دم بگم هیچی نشده. آره باید همین رو بگم: نه، "هیچی".
سکوت می‌کنه، انگار باورش شده واقعا هیچی!
آخه اگه جواب برات مهم نیست چرا سوال می‌کنی؟ تو با " هیچی" گفتن من راضی شدی واقعا؟!
جوابتو گرفتی دیگه! برو با گوشیت بازی کن. راحت باش!
نپرسی خوبی نگی چطوری، تا حالا که فقط دلم داشت جرقه می‌زد از الان باید آتیش بگیره، شعله‌ور بشه!
کاش می‌دیدی چطوری می‌سوزه و با شعله‌هاش وجودم خاکستر می‌شه!
چقدر تحمل این وضعیت سخته برام، چطوری دو نفر تو فاصله چند سانتی متری هم، انقدر از هم دورن؟
چرا دستشو نمی‌ذاره رو شونم، نمی‌گه هستم، چته، با من حرف بزن، یا اصلا حرف نمی‌خواد فقط به من نگاه کن.
خدایا! الآن دلش کجاست؟
اصلا داره؟
من دیگه تاب ندارم، باید برم.
حتی بلند می‌شم هم نمی‌گه کجا.
هی آروم می‌رم شاید بیاد بهم برسه.
راه داره به آخر می‌رسه.
 بارون گرفت!
دوست دارم برگردم پشت سرم و
چشام از دیدنش که داره می‌دوئه سمتم برق بزنه.
باید برگردم ببینم داره میاد.
"نیمکت خالی" !

●●●

پی‌نوشت:

سکوت را که با سکوت تنها بگذاری، دیوان‌ها نگاشته می‌شود.
از سوی خودم. از سوی خودت.
سکوت را که با سکوت رها کنی
همانند دو طفل نوپا، سر از ناکجا در می‌آورند.
گمُ می‌شوند بین غریبه‌هایی که جای کمک، بر ترسشان دامن می‌زنند.
اگر راهشان جدا شد، یا تا ابد یکدیگر  نخواهند دید، یا به سختی روزی هم را می‌یابند، آن هم مانند دو غریبه.
اگر شانس بیاورند از هم جدا نشوند، مسیرهای یکسان اما غریبی را طی خواهند کرد،
اگر به خانه هم بازگردند، ترسی همیشگی بر جانشان چنبره می‌زند!
ترس از  تکرارِ غربت!
دستان سکوتمان را بگیریم، اگر گم شوند، غرق می‌شوند.
اگر غرق شوند، خواهند مُرد.

فروغ‌امان


_"میشه به آسمون نگاه کرد و دنبال ماه نگشت"؟
اینو گفتُ واستاد تا ابرا برن کنار.
یک دقه‌‌.دو.شایدم یه ساعت!
وقتی ماه رو دید تا سحر خیره شده بود بهش!
شاید اولین بارش بود.
از اون شب به بعد
شبای ابری و بارونی می‌رفت تو لاک خودش.
دلش می‌خواست همیشه شب باشه!
شبِ مهتابی
.
اون وقتی به ماه نگاه می‌کرد آروم‌تر می‌شد!
همه قید و بندهای زمین رو از یاد می‌برد!
براش فرقی نداشت یه هلال باریک ببینه
یا بدر!
فقط می‌خواست ببینتش!
.
دیگه یادش نمی‌اومد اولین‌بار کِی بود که سرشو برد رو به آسمون!
یادش نمی‌اومد که اولین بار می‌خواسته آسمون رو ببینه یا ستاره رو.یا.
فقط می‌دونه که مدت‌هاست دلش پیش ماه گیر کرده!
نگاهش هم.
حین تماشای ماه
نفس‌هاش تندتر می‌شه!
حتی دلش نمی‌خواد پلک بزنه!
تازگیام می‌شینه لب برکه.
عکس ماه رو نگاه می‌کنه و زیر لب می‌گه:
"تو ماهیُ و من ماهیِ این برکه کاشی".
"تو ماهیُ و من ماهیِ این برکه کاشی".
تو ماهی
تو ماهی.
دیگه این کارش از رو تفریح نیستا، شده مثل یکی از کارای روزمره‌اش که اگه انجام نده انگاری دلش آرومُ و قرار نمی‌گیره.
.
.
قبلنا فکر می‌کرد دستش هم حتی یه روز به ماه نمی‌رسه اما
الآن مطمئنه که خودش ماهِه!

راسته "دیوونه" که به ماه نگاه کنه "دیوونه‌تر" می‌شه.

ماه؛

"آدم سالم رو هم دیوونه می‌کنه"


پی‌نوشت:
+ "می‌شه به ماه نگاه کرد و دیوونه نشد"؟


فروغ‌امان

  • abounasrimz

 

دغدغه آدم‌ها متفاوت است
وقتی نزدیک بیایی و بپرسی
تو کیستی و کجای جهانی.
ابتدا باید آنچه را که حاشیه می‌دانم؛ برایت تعریف کنم
باید بگویم
من شبیه پرنسس‌های دیزنی‌لند نیستم
من عاشق رنگ و آهن و زرق و برق نیستم
عاشق لاک زدن‌های گاه و بی‌گاه نیستم
تا در چشمان کسی زیبا دیده شوم.
نمی‌خواهم سردیسی از خود در میادین شهر به یادگار بگذارم؛ خود را تافته‌ای جدا بافته نمی‌دانم زیرا
هر چقدر هم سعی کنم خودم را متمایز از کل فرض‌کنم، باز همین بودن در جامعه است که به من فردیتم را بخشیده است.
می‌خواهم همین گونه که هستم پذیرفته شوم،
بدون کم و کاست
نه اینکه حالت فعلی من تقدس خاصی داشته و یا یک حقیقت ناب باشد، نه!
اصلا چنین نیست
اما
فعلیتم برایم ارزشمند است، زیرا یک شبه بدان نرسیده‌ام، از جایی سرقت نکرده‌ام، مریدانه از کسی تقلید نکرده‌ام،
و
ممکن است این حالت دست‌خوش تغییرات بنیادی شود اما
ترجیحم بر آن است با "فکر و تصمیم" خودم تطوری در هویتم رخ دهد نه با گزاره‌های تحمیلی عاقلانه یا عرف.: عقل و عرفی که در طی تاریخ خود دچار دگرگونی می‌شوند چگونه مدعی حقانیت‌اند؟
اگر قرار باشد من به واسطه بداعتم از اجتماع طرد شوم، آغوشم را با اشتیاق سمت ازلت می‌گشایم؛ زیرا بودن بین کسانی که نظراتم را از وجودم پس می‌زنند؛ ظلم به خویشتن می‌دانم.

 

فروغ‌امان


 

شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغه‌های کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمی‌خواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است.
دلتنگی برایِ.
برای اتاق چهارنفرمون و همساده‌هامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه.
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتی‌مون که سوژه‌مون بود.
برای کلاسا، نیمکت‌ها
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادی‌هامون.
بی‌مهابا بودنامون.
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی.
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر می‌زدیم.
حس می‌کنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره.
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو می‌خواد، زهرایی که از از خوابش برای آروم کردن بقیه می‌گذشت.
دلم برای مهربونی‌های عظیمه یک ذره شده‌.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق‌
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو.
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده.
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرس‌های تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگی‌های دیگه هستُ و هی عقل انکارشون می‌کنه.

دلم برای خودم تو اون زمان‌ها تنگ شده، سال‌های ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سال‌های فوق‌العاده‌ای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم .

و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس.

پی‌نوشت:

احوال پریشان‌تر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است.
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشنایی‌ها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری.
تسکین تسکین تسکین. با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسان‌ها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم

برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!

اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بی‌سرومان منظم لطمه‌ای وارد نشود
شاید شاید شاید.
در نهایت
بن‌بستی را آباد کند!

و زمان ناخواسته ما را خواهد برد
فروغ‌امان


پسا پی‌نوشت:
مجال
بی‌رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می‌کند.

احمد شاملو


هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی
چه ابرتیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی‌شود.


همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه خیلی عوامل هست برای ددگی، خیلی از فقدان‌ها هست که هیچ جایگزینی براشون وجود نداره.
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پست‌بانک و دستگاه خودپرداز ووو. دارن اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن.
هنوز گاو تو مزرعه‌ها می‌چره، هنوز تو حیاط مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون می‌گرده، هنوز هم بهار که می‌شه رودها از سر کوه‌ها جاری‌ می‌شن تا مقصد شالیزارها و برنج‌ها رو سیراب می‌کنن

هنوز مادربزرگا روسری‌شونو مثل قدیم بالای سرشون گره می‌زنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر می‌کنن. گرچه برای قشنگی دستشونو حنا می‌زنن.
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار می‌کنن.

خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونه‌ها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکه‌های نفت هم همینطور.

حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست اما از مزیت‌های شهر هم کم نیستن اما می‌خواد سوگیرانه از روستا بنویسم.

از روزی که فارغ‌التحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته.

طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، الوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدون‌ها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیله‌ای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده می‌شه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط.

و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که می‌شد به کمک هم شیر می‌دوشیدیم، روحش شاد .
کاش نی زدن رو هم ازش یاد می‌گرفتم، کاشی‌کاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم‌، درست کردن پرچین چوبی، و .
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش.

گاهی فقدان‌ها هیچ جایگزینی ندارن.
و افسوس!

همین که خاطرات قشنگی به یادگار می‌مونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گلِ
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی می‌ندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذت‌بخشه خودش جای شکرش باقیه.

پی‌نوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راه‌هایی برمی‌خوریم
که
چندراهی‌هایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد.
اما
کدام سو؟

در کدامین جهت به پرواز درآمده‌ایم؟

والعصر( و سوگند به زمان).


فروغ‌امان


همیشه در اوج ناراحتی تنها و تنها امید به بهتر شدن اوضاع آدمی را به ادامه زندگی وا می‌دارد.
حالیا "امید" به نظر نگارنده، یکی از راه‌های مقابله با توقف و ایستایی نیست بلکه تنها راه آن است.
حال امیدوار بودن به چه؟
بی شک نظر نگارنده اُمید به معنای خوش خیالی و انرژی مثبت و مهندسی ذهن زیبا نیست؛ بلکه مقصود
اعتماد و اطمینان به سرمایه است.
چه سرمایه‌ای؟
انسان آینده‌نگر اگر چه در "حال" به سر می‌برد، اما از آینده غفلت نمی‌کند و در همین راستا
کارهایی انجام می‌دهد که در آتیه بتواند روی آن‌ها حساب کند.
کارها همان پس‌اندازهایش هستند.

حال چنین فردی در مقابل تاثرات و آلام منفعل نخواهد بود؛ بلکه با دلگرمی به سرمایه‌ی از پیش اندوخته می‌تواند بر غم "لحظه" فارغ آید.
انسان ضعیف به سان پشه‌ای در برابر اندک بادی سپر انداخته و تسلیم می‌شود؛
چرا که از فقدان سرشار است، حق دارد همواره بترسد، چرا که اندوخته‌ای برای امیدواری از خود ندارد.

 

فروغ‌امان

پی‌نوشت:
سپاس خدایی را سزاست که عقل را در اختیار آدمی قرار داد و به تبع قدرت شناسایی نیک و از شرّ.
سپاس خدایی را که به اندازه تلاش آدمی، پاداشی درخور به او عطا فرمود؛
به حق "إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً".
و سپاس‌ خداوندی را که راهنمایان نیکو بر سر راه آدمی قرار می‌دهد.


و حافظِ جان چه نیکو در فال ما گفت:

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را


این روزها دلم می‌خواهد به سرزمین برهوتی سفر‌کنم
جایی که نه آباد باشد و نه نشان از آبادی
دور تا دور خاک باشد و گرد و غبار


جانم از این همه شلوغی به لب رسیده است
بیزارم از هر چه در اطرافم می‌بینم

این جا "انتخاب" به من پوزخند می‌زند؛
انتخاب جبر دائمی و مسلمی است که میان هستی جولان می‌دهد
اما به ادعای خودش؛ مظهر آزادی است!


از دست گوشه‌نشینی و خودخوری کاری ساخته نیست ایکاش گفتنُ گله‌مندی از بزرگ‌ شدن هم راهی به جا نمی‌برد

در مقابل
گویا تنها می‌توان سپر انداخت و هستی‌ ما بعدش را به جریان زمان سپرد و شاهد عینی دست و پا زدن آرزوها و اضحملال توانش خود شد!

گفته می‌شود آدم در بدترین شرایط هم که باشد اگر به هدفش امید داشته باشد به آن خواهد رسید
اما

گاهی همین اجبار انتخاب 
گویی نامادری پتیاره‌ای است که از ناکامی تو لذت‌ها می‌برد!

در این زمان دلت می‌خواهد به هر چه  روان‌شناسی مثبتُ و چاکرا و یوگا و تلقین و القاءُ و. دهن‌کجی کنی و بگویی چه کاسبی‌ای راه انداخته‌اید با سرپوش گذاشتن بر  روی اصل قضیه!

 


فروغ‌امان

 


پی‌نوشت:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:

توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن

توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،

توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی

توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.

انسان دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم

و منظرِ جهان را تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و

اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!

ـ دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام به وداع فراپُشت می‌نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!

(چنین گفت بامدادِ خسته.) احمد شاملو





گاهی چه اتفاق‌هایی می‌افتد، آدم در حیرت غوطه می‌خورد.
داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشته‌ها بگوییم.
پس از اتمام صحبت‌ها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی می‌رود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه ی در اسلام می‌رفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه ی.
در همین کلاس‌ها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر می‌آمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سواره‌نظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم درباره‌اش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربه‌فروش نبود.
از تجربیاتش می‌گفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوش‌بینانه‌ترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کرده‌ای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر می‌دانید چیست؛ من رشته‌ام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشته‌ای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی

با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشته‌ات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمی‌داد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این می‌اندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمی‌گفتم، اگر کلاس‌های دکتر کاشی چنان گیرا نمی‌بود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعی‌ای نمی‌بودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفت‌و‌گو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمی‌بود؛
تکلیف این عشق بالقوه‌ام به علوم اجتماعی چه می‌شد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار می‌ترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظه‌کارتر شده بودم.

به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیک‌فرجامی دارم.


پی‌نوشت:

آشنایی‌ها دست آدم نیست، قبل هر آشنایی کلی اتفاقای دیگه رخ داده.

که ما در وقوعشون اصلا دخالتی نداشتیم.

کلا حواسمون باشه به چی می‌بالیم؛

مهم گزینش‌های خودمونه نه اونچه که بر ما تحمیل شده و هیچ راه دررویی هم براش وجود نداره.




ذهن ما محل آمدورفت هزاران اندیشه است که با گزینش 
برخی از آن‌ افکار را بال و پر می‌دهد.
پایان روز، درست مانند زمانی است که پس از یک خرید مفصل از بازار برگشته‌ای و وسیله‌هایت گرچه دوست داشتنی‌اند و دلت می‌خواهد دائم نگاهشان کنی و هر چه زودتر از شر وسیله‌های کهنه و مستعملت رها شوی.
اندیشه‌ای را که دوست داشتنی‌اند می‌خواهی تا همیشه نگاهشان داری البته نه تا همیشه، تا زمانی که دلت را نزده باشد و دسته‌ دیگر افکار هم ذهنت را درگیر می‌کند که دوستشان نداری و از آن‌ها فراری هستی!
نوشتن علاوه بر سروسامان دادن به اندیشه‌های دوست داشتنی‌ات، کمک می‌کند ناب بمانند و کامل.
هنگامی تکلیفت با این دست اندیشه‌هایت روشن شد و مطمئن شدی که منظم و جامع با به تحریر درآوردنشان، ماندگار شده‌اند، نوبت افکار ناخوشایند می‌شود؛
دوست داری یکباره از خاطرت محو شود اما نه.
به این فکر می‌کنی به این قبیل فکرها هم نیاز داری. پشیمانی، تردید، احساس شکست، حس تباهی، فکر مفید نبودن، احساس پوچی و . همه افکاری که سعی می‌کند حال خوش الآنت را بگیرد و ملامتت کند که تو اشتباهاتی داشته‌ای.
نه.
نباید از این افکار گریخت، باید اشتباهات را با جانِ دل پذیرا بود، بدون خطا هیچ آدمی مجرب نمی‌شود، خطاست که باعث می‌شود قدر نکویی و درستی را بدانیم، اگر اشتباهات در زندگی ما نباشد ما آدم‌های خامی به بار می‌آییم که فقط درس‌هایی زبان به زبان شنیده‌ایم.
زندگی به خطر کردنش می‌ارزد، خطر و خطا فراز و فرودهایی در زندگی پدید می‌آورند که آدم تازه متوجه می‌شود کجاست و برای رهایی از منجلاب چه باید کند.
وقتی خودت برای بالا کشیدنت تقلا می‌کنی قدر زندگی را بهتر درک می‌کنی.
پس چه خوب چه ناخوشایند، اندیشه‌هایت را بنویس.
بگذار بمانند،
خطاهایت ماندگار شوند برای عبرت
و
سرافرازی‌هایت برای عزت
بنویس و ماندگارشان کن.


فروغ‌امان


پی‌نوشت:

 ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ/ قلم



بعضی از خاطره‌ها
شکل فایل‌های ویروسی‌ان
دیدی هی حذفشون می‌کنی
اما
باز بر‌می‌گردن.
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون.
انگاری جا خوش کردن تو حافظه.
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطره‌ها باشیا.نه.
تو در جریان اینا شناوری.
می‌برنت؛ هرجا که بخوان.
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت می‌کنن
که وقتی به خودت می‌آی؛ می‌گی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری می‌مونن
که اصلا نمی‌دونی چجوری سوار شدی
مقصدش کجاست.
فقط میری
میری
میری
می‌برنت
می‌برنت.
رفتنت لحظه‌ها رو دود می‌کنه.

تنهایی.
تنهایِ تنهایِ تنها

خیره شدی به ناکجا
به یه نقطه‌ای که اصلا حتی نمی‌بینیش
زمان تورو در خودش حل می‌کنه.

قطار سمت گذشته می‌ره‌.
مجبوری باهاش بری
نمی‌تونی خودتو پرت کنی بیرون.

ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت می‌کنه
اون جا خودتم گم می‌کنی.

هی دنبال خودتی.
دنبال خودتی
دنبال خودتی.

پیدا نمی‌کنی خودتو.

با سوت قطار 
یک آن به خودت میای.

می‌بینی داری مهره‌های دستبندتو نخ می‌کنی.


●●●


پی‌نوشت:


خاطره‌ها گرچه آرام به نظر می‌آیند

در خاطر آنچنان سوت می‌کشند

که گویی

قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کرده‌اند

گوش‌هایت می‌مانند

 و

زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری 

بیرون می‌آید.

خاطره‌ای نباید ساخت که بگندد؛

و اگر شیرینی خاطره‌ای رفت

این تقصیر خاطره‌سازان است.

خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده می‌شود

نه به خودیِ خود

با وجود مایی که

حالا

"من" و "تو" شده است.


فروغ‌امان



برای کاشتن بذر حتما که نباید کشاورز بود!
می‌توان در هر قالبی که هستی بمانی  

و 
بذر بپاشی.
می‌توانی معلم باشی و بذر دانش بپاشی.
پزشک باشی و سلامتی بنشانی.
مادر باشی و محبت به‌بار بیاوری.
پاکبان باشی و پاکی ثمرت باشد.
و.
می‌توانی در قالب عاشق
بذری از عشق در دلی بکاری.

حالیا 

به سان دانش که برای فراگیرشدن نیاز به بودن معلمی دارد
مانند سلامتی که دست به دامن طبیب و طبابت است
و مثل محبت که نمود عالیش "مادر" و "مادرانگی" است
و همانا برای ایجاد و دوام پاکی و بی‌آلایشی وجود پاکبان حتمی است

بذر عشقی که در دلی کاشته شده
به وجود عاشق نیاز دارد
تا 
تاب  بیاورد تاریکی خاک را قبل از شکفتنش
آری

 برای رشد.

عاشق؛
در قبال دلی که شیفته‌اش کرده مسئول است‌.

●●●

پ‌ن:

حال ثمره عاشقی

از منظر هر صاحب‌دلی تفاوت دارد


فروغ‌امان


 

چگونه در عصر حاضر دم از دنیای "ارتباطات" می‌زنیم؛
وقتی لمیده بر مبل یا دراز کشیده بر تخت؛ گوشی به دست بی‌توجه به اطراف، نزدیک‌ترین افراد دوروبرمان را نادیده می‌گیریم! صدایشان را نمی‌شنویم و یا شاید هم می‌شنویم اما درک نمی‌کنیم.
مجازی چه به روزمان آورد و چه شیرینی داشت که واقعی را رها کردیم.
روایت‌هایی از یاوری آدمیان گذشته اگر به گوشمان برسد؛ یا اسطوره می‌پنداریمشان یا افسانه!

چه از آن آدمیان یاری‌دهند و سخاوتمند مانده به جز نام!
آیا‌ همین روابط مجازی برای انسان مدرن کفایت می‌کند؟
انسانی که در فضای وب لحظه‌ای فردی را رها نمی‌کند؛ اگر به لحاظ فیزیکی در کنار همان شخص قرار گیرد آن همه توجه به او نشان نخواهد داد؛ چرا که بارها شاهد چنین موضوعی بوده‌ایم.

آیا وقت آن نرسیده در نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدم‌ها بازاندیشی کنیم؟

آیا واقعا از شیوه کنونی ارتباطات خود، خشنودیم؟
و اگر
خیر؛
بهتر نیست تجدید نظری صورت گیرد؛ تا از این بیشتر اتمیزه نشده‌ایم!

 

پی‌نوشت؛


بذرها سخت منتظر آبیاری بودند اما کشاورز حواسش پی سرسبزی ف

باغ همسایه بود که تر و تازه بودند.

برایشان دست تکان می‌داد، از ته دل به حال

 صاحبشان غبطه می‌خورد؛

دلش می‌خواست تمام زمین همسایه را تصاحب کند؛

آنقدر غرق آن سبزه‌ها  شد که صدای بذرهای مزرعه‌اش را نشنید.

بذرهای عطشان دیگر توان ایستادگی نداشتند؛ نقش بر خاک شدند

اما

کشاورز

همچنان به چمن مصنوعی همسایه چشم دوخته بود!

 

فروغ‌امان

 


 

 

 

جا می‌گذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچه‌های شهرها و آبادی و .
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار می‌گیریم
 یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان می‌کند.
اما
تا ابد نمی‌توان ماند
دلمان برای تکه‌های دیگرمان تنگ می‌شود
گام برمی‌داریم؛ 
بخش پیوند شده‌ی فعلی از ما جدا می‌شود و دوباره می‌رود سر جایش.
گاهی به روی نیمکتی، وقتایی زیر سایه درختی، کنار بوته‌ای و
اما
زود به زود سنگ‌فرش‌ها را تغییر می‌دهند، رنگ ساختمان‌ها و نماشان را عوض می‌کنند.
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم می‌شود.
روزی تکه آخرمان جایی باز می‌ماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و .
اما
دلم می‌خواهد آن جایی که من تمام می‌شوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون.
و
کبوتران سفید بر فرازش با فراخی به پرواز درآیند.

فروغ امان

 

 


 

 

 

دریافت

 

 

انسان جدای از آنکه در گزینش محل زندگی کودکی هیچ نقشی نداشته اما اکنون محال است آن دوران را بدون در نظر داشتن فضای فیزیکی به یاد آورد؛ فضای که هم بر وی تأثیر گذار بوده و و متقابلاً از او تاثیراتی پذیرفته است.
اگر از همان کودکی توانسته باشیم با فضای زندگی خود ارتباط بگیریم با گذشت زمان نسبت به آن مکان حس تعلقی پیدا خواهیم کرد؛ حسی که به مرور عمیق‌تر شده و مانند سایر احساسات آنی جلوه‌گر نمی‌شود.
حس تعلق به محله آدمی را به یک گروه نسبتا بزرگ متعلق می‌کند؛ گروهی که بعد از خانواده شاید نزدیک ترین و معتمدترین گروه در زندگی فرد به حساب آید.
به دنبال تعلق گروهی، هویت‌بخشی تازه‌ای در او شکل می‌گیرد و این حس تعلق گاهی موجب می‌شود تا فرد خود را با محله‌اش تعریف کند‌.
عضویت در گروه نقش‌هایی را به دنبال دارد و لازمه هر نقشی انجام وظیفه‌ای مشخص است، از سویی انجام وظیفه نیز احساس موثر و مفید بودن به ارمغان
آورده و به نوبه خود پوچ‌گرایی را نفی می‌کند.
به همان اندازه که تعلق فرد به محله بیشتر است تمایل به شرکت در برنامه‌های عمومی محله نیز افزایش می‌یابد؛
چنین شخصی درد محلی‌هایش را در خود می‌پندارند شادی آنان را نیز شادی خود تلقی می‌کند، چنین همبستگی در داخل خانواده آغاز شده و به اجتماع بزرگتری تحت عنوان محله تسرّی می‌یابد.
زندگی در یک اجتماع منسجم به تبع مزایا و معایبی را به دنبال خواهد داشت؛
تفاوت بین جمع گرایی و فردگرایی را در مقایسه بین شهرنشینی جدید در مقابل روستا نشینی قدیم می‌توان دریافت.

هرچند شهری شدن پدیده‌ای مدرن و ضروری و غیر قابل پیشگیری است؛ حتی گاهی توسعه در شهری شدن تعریف شده و در نهایت یک حرکت مثبت رو به جلو به به شمار می‌آید اما می‌خواهم مخاطب این متن فراسوی اینکه شهری شدن امری قابل پیشگیری است یا خیر، بین زندگی فردگرایانه مدرن و زندگی اجتماع محور قدیمی یکی را انتخاب کند
.


پی‌نوشت:

حالا فرسنگ‌ها از محل زندگی کودکی‌ام دورم، سوار تاکسی می‌شوم و پی کارهای روزمره‌ام می‌روم و می‌دوم .
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش می‌شود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه می‌گیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شوینده‌ای است
که یک دفعه رنگ‌های خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت می‌شوند.
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش می‌شود؛
حالا من در نقطه‌ای از کلانشهری هستم که دسترسی‌ام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کرده‌ام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم می‌کند؛
در دل به خود می‌گویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمی‌شود
و حالا
به این می‌اندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبه‌گانی کامل‌اند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمی‌یابیم.

یاد بازار ماهی‌فروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطره‌انگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.

من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعاره‌هایی‌ام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالی‌ام بیندازد.

وقتی به درختان نگاه می‌کنم؛ چشم از دیدن ریشه‌هاشان فرو می‌بندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکی‌ام نیست.
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا ‌کنم که هیچ خاطره‌ای در آن نمی‌یابم و از طرفی
در محله‌ی کودکی‌ام
باغ‌ها جنگلی از آپارتمان‌ند؛ جای درختان تنومندی که به آن‌ها تاب می‌بستم نه تنها خالی، بلکه پر شده‌اند!

و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جست‌وجو می‌کردیم؛ برهم زند.

حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟

 فروغ‌امان



دیار خیالت نخچیرگاه کوچکی است

که از هجوم تیرهای واقعیت در امانم می‌دارد؛ آن چنان که خودخواسته می‌آیم به سمتش.
می‌آیم‌ که دربند باشم؛

خودخواسته
 

که این بند؛ مامن دنج من است
می‌آیم که دربند باشم؛

خودخواسته


می‌آیم برای آزادی کوچک
و شاید محقرانه‌ام

 برای سلاخی
بارها و بارها و بارها

تیرهای واقعیت جسمم را نشانه می‌گیرد؛

 

در نخچیرگاه کوچک خیالت درون خیالم

قطعه قطعه می‌شوم

خودخواسته؛

 

درد می‌کشم

اما

نمی‌میرم؛

نفس می‌کشم.

 

دیار خیالت مامن است
مامن من 
منی که نمی‌بیند

نمی‌شنود هیچ

مگر تو را و تو را
تویی که می‌بینی‌ام
می‌بینی‌ام همچون زن میانسالی را در دالان کوچه می‌بینی که در پیچ و تاب‌ها ناپدید می‌شود و هیچ نمی‌اندیشی از کجا و کجاها گذشته، به کجا و کجاها می‌رود و یا اصلا که بود

چه اهمیتی دارد!.
می‌بینی‌ام همچون که مسیر روزانه‌ات را می‌بینی
از خانه تا محل کار

از محل کار تا به خانه

می‌بینی‌ام همچون هوای پیش رو را
فکر را
آسمان را می‌بینی.
می‌بینی‌ام به سان زمین
همانند دم و بازدم

بی‌آنکه تاملی کنی.
 

می‌بینی‌ام همانند خواب‌
خواب؟
نه
نه
آدم هر از چندگاهی به خواب‌هایش می‌اندیشد؛
هنوز خواب‌ها آن قدرها هم بدیهی نشده‌اند.
شاید
به سان یک خواب تکراری؛
نه
نه
خواب‌های تکراری هم هر از چندگاهی توجه جالب توجه‌اند

من به سان خواب کوتاه بعد ازظهرم برای تو
از همان‌هایی که تعبیر ندارد
از همان‌ها که پس بیداری هیچ ازش یادت نمی‌آید.

 

کجا بگریزم وقتی یاد تو، هوای تو، سخن تو
سنجاق شده بر تنم؟

سنجاق؟

نه

نه

چفت سنجاق‌ که به آسانی باز می‌شود؛

یاد تو، هوای تو، سخن تو

پیچیده بر تنم؟

پیچیده؟

مگر ندیدی باغبان چگونه پیچک‌های خشک شده را از تن درخت‌ها قیچی می‌کند؟

یاد تو، هوای تو، سخن تو

در تنم حل شده،
از خود گریختنم نشان بده.


ای توای که می‌شنوی‌ام همان طور که ناقوس زمان را می‌شنوی
همان طور که بوق‌های ممتد خودروهای اتوبان را می‌شنوی

 

از خودم؛ از خودی که یادت است و هوایت و سخنت چگونه بگریزم؟
مرا یارای در دیار واقعیت ماندن نیست،
نمی‌بینم‌ام
نمی‌شنوی
و
من از آنکه موجودی دو پا و یک سر به حساب بیایم
از آنکه
آدم خطابم کنی
یا انسان
از آنکه
جمع بسته شوم

بی هیچ تکینگی
می‌هراسم.
هراس از آنکه هستی‌ام را زیر سوال ببرم!

***

پی‌نوشت:

رهگذرانه در خیال من مباش

بگذار ابدیتی از تو در پناهگاه دنجم بسازم؛

یک "چشم‌هایش" دیگر

با این تفاوت؛

نه فقط چشم‌هایش.

فروغ‌امان


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حدیث دل مقالات مرتبط با صنعت چاپ صندوق شاهمیرزا کسب درآمد میلیونی campro2 سایت تفریحی Kassandra امداد رایانه تراکمه وب برتر kpop sub