پینوشت:
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن توانِ شنفتن توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن توانِ خندیدن به وسعتِ دل،
توانِ گریستن از سُویدای جان، توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی عریان.
انسان دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را تنها از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و آنک اشارتِ دربانِ منتظر!
ـ دالانِ تنگی را که درنوشتهام به وداع فراپُشت مینگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.) احمد شاملو
درباره این سایت