جا میگذاریم بخشی از خودمان را
در کوچه پس کوچههای شهرها و آبادی و .
و آن هنگام که در مسیر آشنا قرار میگیریم
یافتن موقتی بخشی از وجود خویش، معشوفمان میکند.
اما
تا ابد نمیتوان ماند
دلمان برای تکههای دیگرمان تنگ میشود
گام برمیداریم؛
بخش پیوند شدهی فعلی از ما جدا میشود و دوباره میرود سر جایش.
گاهی به روی نیمکتی، وقتایی زیر سایه درختی، کنار بوتهای و
اما
زود به زود سنگفرشها را تغییر میدهند، رنگ ساختمانها و نماشان را عوض میکنند.
خاطرات جمعی ما نیز از هجوم این تغییرات منهدم میشود.
روزی تکه آخرمان جایی باز میماند؛ جایی که بعدها ممکن است برجی قد علم کند، نیروگاه اتمی ساخته شود و .
اما
دلم میخواهد آن جایی که من تمام میشوم؛
درخت بروید، درختی سبز؛ زیتون.
و
کبوتران سفید بر فرازش با فراخی به پرواز درآیند.
فروغ امان
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت