داستان از جایی شروع شد که من آشنایی را طبق روال معمولم بلاک کردم اما چند سال بعد تصمیم گرفتم آنبلاکش کنم.
از طرفی قرار شد حضوری در روزی از روزهای دانشگاه یکدیگر را ببینیمُ و از گذشتهها بگوییم.
پس از اتمام صحبتها او گفت که سر کلاس دکتر کاشی میرود؛ پیشنهاد داد که با هم برویم؛ پذیرفتم.
دیگر مداوم حدود یکماه به کلاس اندیشه ی در اسلام میرفتم؛ یعنی کلاس دانشجویان مقطع ارشد رشته اندیشه ی.
در همین کلاسها با فردی آشنا شدم که در نگاه اول آدم بسیار سرسخت و فخر فروشی به نظر میآمد؛ گویی عصا قورت داده بود یا اینکه یک سوارهنظام آماده به خدمت بود!
یک ماه و اندی بعد؛ نظرم دربارهاش عوض شد؛ او فخر فروش نبود بلکه بسیار مجرب بود؛ اما تجربهفروش نبود.
از تجربیاتش میگفت بی آنکه فخری بفروشد؛ اون این مسیرها را رفته بود؛ مسیری که من و همان آشنا در خوشبینانهترین حالت در اواسط آن بودیم.
روزی رو به من گفت: آیا شروع کردهای برای ارشد بخوانی؟
گفتم: آخر میدانید چیست؛ من رشتهام را آنطور که باید دیگر دوست ندارم.
گفت چه رشتهای را دوست داری؟
-علوم اجتماعی
با خونسردی تمام گفت:
کاری ندارد که؛ رشتهات را عوض کن.
از همین امشب شروع کن به خواندن.
چنان محکم و با صلابت سخن گفت که اندکی شک به دلم راه ندادم؛ روز دوشنبه بود و من تا پایان هفته منابع ارشد را خریدم و با ذوق تمام شروع به خوانش متون علوم اجتماعی کردم.
آری؛ عشق به این متون، اجازه نمیداد حجم منابع به چشمم بیاید.
او تشویقم کرد؛ بشدت.
همینک که منتظر نتایج نهایی ارشدم؛ به این میاندیشم که اگر من با آن آشنا دوباره سخن نمیگفتم، اگر کلاسهای دکتر کاشی چنان گیرا نمیبود که به رفتنم استمرار دهم، اگر تا به این حد آدم اجتناعیای نمیبودگ که با آن فرد با صلابتِ به ظاهر فخرفروش به گفتوگو بنشینم؛ یا اصلا اگر ایشان در کلاس عصر نمیبود؛
تکلیف این عشق بالقوهام به علوم اجتماعی چه میشد؟
من یک بار در دبیرستان ریسک بزرگی انجام داده بودم؛ روز کنکور تازه اطرافیانم متوجه شده بودند که در آزمون رشته علوم انسانی به جای علوم تجربی شرکت کردم؛ اما
این بار میترسیدم، دیگر یارای ریسک کردن نداشتم و یا شاید محافظهکارتر شده بودم.
به هر روی؛ از اتفاقی که افتاد خوشحالم
و هم برای آن آشنا
و نیز
برای آن فرد با صلابت آرزوی نیکفرجامی دارم.
درباره این سایت