رو نیمکت نشسته بود؛ انقدر با دقت خیره شده بود به سنگفرش کف پارک که مشخص نبود چیز خاصی رو زیرنظر گرفته یا اینکه تو حالوهوای خودشه.
پرسیدم چیزی شده؟ به خودش اومد و یه لحظه چش تو چش شدیم!
سریع سرشو انداخت پایین و گفت: "نه، هیچی".
گفتم بذار دوباره بپرسم دو به شک بودم، که آخرش هم فکر کردم هی بخوام اصرارکنم، حرکت قشنگی نیست، اگه منو محرم بدونه سفره دلش رو باز میکنه. با گوشی خودمو سرگرم کردم، ولی زیرچشمی حواسم بهش بود.
دیدم پاشد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه راهشو کج کرد و رفت.
هی تو دلم گفتم بذار صداش کنم، برم دنبالش، حداقل خودم بگم خداحافظ!
گفتم بیخیال. خودش بایستی دستمو میگرفت برا خداخافظی، خودش باس خداحافظی میکرد باهام.
تا حرفام با خودم تموم شد دیدم رسیده ته پارک.
بارون نم زد، پاشدم.
پخش آهنگ رو زدم و شروع کردم به راه رفتن.
یادم نیست چه آهنگی.
اصلا گوش نمیدادم.
هی تو دلم میگفتم: " ببینش انگار نه انگار که تورو دیده، انگار ندیدت، انگار نبودی، انگار غریبه بودی! تورو محرم اسرارش نمیدونه! یعنی دردودلاشو میبره پیش کی؟"
وقتی غصه داشتم هر کاری برا شاد بودنم انجام میداد، خودش جای من غصه میخورد، سعی میکردم دیگه جلوش از درد نگم اما هر بار تا دلم میگرفت به اولین پناهی که فکر میکنی اون بود.
یاد روزای بارونی افتادم که دوتایی زیر بارون خیس میشدیم و حظ میبردیم.
روزایی که با هم میخندیدیم، با هم گریه میکردیم و بعدش میگفتیم گوربابای غصه، دوباره قهقهه میزدیم.
روزایی که تا میدیدیم دو نفر باهم زیر یه چترن بهشون میخندیدیمُ میگفتیم: "بارون برا خیس شدنه، بی منت میاد که بشوره گرد و خاکای وجود آدمارو. نباید زیر چتر رفت، هیچ چتری.
دلم لک زده بود برای اون لحظههایی که از موهامون شُرشُر بارون میچکید رو صورتمون.من موهاشو کنار میزدم از رو پیشونی اون موهای منو از جلو چشام.
باید یه نگاه به نیمکت بندازم شاید بارونُ دیده اومده جای همیشگیمون منتظر نشسته.
● ● ●
مدتهاست شور قبلی رو درش نمیبینم، مدتهاست حالمو نپرسیده، قبلنا روزی چندبار میپرسبد خوبی؟ چطوری؟ رو به راهی؟
حالا مدتهاست پیش من سفره دلش رو باز نمیکنه.
شاید یه شنونده بهتری پیدا کرده.
دارم فکر میکنم من کِی کمکاری کردم، کِی بهش گفتم بس کن، انقدر از درد نگو. به خدا نگفتم، من دوست دارم بگه، بدونم تو دلش چی میگذره. بگه تا حل کنیم مسئلهها. فوقش نتونمم حل کنم یه طوری دلداریش میدم یا به یه روشی خوشحالش میکنم تا یادش بره.
الآن یه ساعته دارم به این دغدغهها فکر میکنم، یه ساعاته نمیگه چته، اصلا حتی نمیگه چه مرگته!
تازه میپرسه چیزی شده!
آخه این سواله!
کی منو اینطوری دیدی که حالتم انقدر برات عادیه که تازه بعد یه ساعت میگی چیزی شدی!
منم ترجیح میدم بگم هیچی نشده. آره باید همین رو بگم: نه، "هیچی".
سکوت میکنه، انگار باورش شده واقعا هیچی!
آخه اگه جواب برات مهم نیست چرا سوال میکنی؟ تو با " هیچی" گفتن من راضی شدی واقعا؟!
جوابتو گرفتی دیگه! برو با گوشیت بازی کن. راحت باش!
نپرسی خوبی نگی چطوری، تا حالا که فقط دلم داشت جرقه میزد از الان باید آتیش بگیره، شعلهور بشه!
کاش میدیدی چطوری میسوزه و با شعلههاش وجودم خاکستر میشه!
چقدر تحمل این وضعیت سخته برام، چطوری دو نفر تو فاصله چند سانتی متری هم، انقدر از هم دورن؟
چرا دستشو نمیذاره رو شونم، نمیگه هستم، چته، با من حرف بزن، یا اصلا حرف نمیخواد فقط به من نگاه کن.
خدایا! الآن دلش کجاست؟
اصلا داره؟
من دیگه تاب ندارم، باید برم.
حتی بلند میشم هم نمیگه کجا.
هی آروم میرم شاید بیاد بهم برسه.
راه داره به آخر میرسه.
بارون گرفت!
دوست دارم برگردم پشت سرم و
چشام از دیدنش که داره میدوئه سمتم برق بزنه.
باید برگردم ببینم داره میاد.
"نیمکت خالی" !
پینوشت:
سکوت را که با سکوت تنها بگذاری، دیوانها نگاشته میشود.
از سوی خودم. از سوی خودت.
سکوت را که با سکوت رها کنی
همانند دو طفل نوپا، سر از ناکجا در میآورند.
گمُ میشوند بین غریبههایی که جای کمک، بر ترسشان دامن میزنند.
اگر راهشان جدا شد، یا یکدیگر را هرگز نخواهند دید، یا به سختی روزی هم را مییابند، شاید مانند دو غریبه.
اگر شانس بیاورند از هم جدا نشوند، مسیرهای یکسان اما غریبی را طی خواهند کرد،
اگر به خانه هم بازگردند، ترسی همیشگی بر جانشان چنبره میزد!
ترس از تکرارِ غربت!
دستان سکوت را بگیریم، اگر گم شوند، غرق میشوند.
اگر غرق شوند، خواهد مُرد.
فروغامان
درباره این سایت