هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی
چه ابرتیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمی‌شود.


همیشه دل کندن از روستا برام سخت بوده؛ گرچه خیلی عوامل هست برای ددگی، خیلی از فقدان‌ها هست که هیچ جایگزینی براشون وجود نداره.
اگرچه روستاها دیگه برق و اینترنت و گاز و جاده آسفالت و پست‌بانک و دستگاه خودپرداز ووو. دارن اما هنوز با شهر خیلی متفاوتن.
هنوز گاو تو مزرعه‌ها می‌چره، هنوز تو حیاط مرغ و جوجه و اردک و بوقلمون می‌گرده، هنوز هم بهار که می‌شه رودها از سر کوه‌ها جاری‌ می‌شن تا مقصد شالیزارها و برنج‌ها رو سیراب می‌کنن

هنوز مادربزرگا روسری‌شونو مثل قدیم بالای سرشون گره می‌زنن، پدربزرگا کلاه مخصوص سر می‌کنن. گرچه برای قشنگی دستشونو حنا می‌زنن.
تابستون موقع درو محصول مرد و زن دوش به دوش هم زیر نور آفتاب کار می‌کنن.

خلاصه اینکه هنوز تو بعضی خونه‌ها بخاری هیزمی پیدا میشه، بشکه‌های نفت هم همینطور.

حس تخم مرغ آوردن از لونه مرغ و حس خودبسندگی چیدن سیب و پرتقال از درخت هیچ وقت با زندگی شهری قابل مقایسه نیست اما از مزیت‌های شهر هم کم نیستن اما می‌خواد سوگیرانه از روستا بنویسم.

از روزی که فارغ‌التحصیل شدم و از تهران رفتم روستا، تا به این روز که برگشتم، دو ماه و ۱۶ روز گذشته.

طی این چند وقت انتظار حسِّ ثابت لحظاتم بود در کنار کارهای ثابت یا موقتم؛
کارهای ثابت مثل علف چیدن و شیر دوشیدن و چیدن محصولات باغ؛ گوجه فرنگی، خیار، الوچه و زردآلو و این اواخر چیدن انگور، عوض کردن خاک گلدون‌ها و آبیاری گل و باغ و خوندن کتاب،
و کارای موقت مثل درو و برداشت شالی از شالیزار، شخم زدن باغ با بولوک(وسیله‌ای که بعد از شخم زدن زمین با بیل استفاده می‌شه) و چیدن نعناع و پختن رب آلوچه و درست کردن لواشک و جارو زدن حیاط.

و بالآخره روزی که مشخص شد قراره برگردم تهران برای ارشد، هم خوشحال بودم هم دلم برای کارهام تنگ شد، دلم برای پدربزرگم تنگ شد، اون وقتا یادم داد چجوری شیر بدوشم، غروب که می‌شد به کمک هم شیر می‌دوشیدیم، روحش شاد .
کاش نی زدن رو هم ازش یاد می‌گرفتم، کاشی‌کاری و آسفالت کردن و کچکاری یادم داد، کار با داس و چکش و اره رو هم‌، درست کردن پرچین چوبی، و .
یهو دلم برای همه این کارا تنگ شد، دیگه خودش نیست اما باز تو اون حیاط و اون خونه حس نزدیکی بیشتری دارم بهش.

گاهی فقدان‌ها هیچ جایگزینی ندارن.
و افسوس!

همین که خاطرات قشنگی به یادگار می‌مونه
همین که
بوی شالیزار
بوی گلِ
بوی برنج گرم
بوی خاک ارّه
عطر پوست پرتقال و لیمو
منو یاد روزایی می‌ندازه که شاد بودم و رها
و هنوزم یادآوریش
برام لذت‌بخشه خودش جای شکرش باقیه.

پی‌نوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راه‌هایی برمی‌خوریم
که
چندراهی‌هایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد.
اما
کدام سو؟

در کدامین جهت به پرواز درآمده‌ایم؟

والعصر( و سوگند به زمان).


فروغ‌امان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازی و برنامه اندروید دست نوشته های یک ذهن آشفته پروژه وان پرتال پروژه و مقالات ترجمه شده ISI لباس کودک تحسین رفیعی . Michelle آموزش طراحی سایت هواي حوصله ام ابريست