انسان جدای از آنکه در گزینش محل زندگی کودکی هیچ نقشی نداشته اما اکنون محال است آن دوران را بدون در نظر داشتن فضای فیزیکی به یاد آورد؛ فضای که هم بر وی تأثیر گذار بوده و و متقابلاً از او تاثیراتی پذیرفته است.
اگر از همان کودکی توانسته باشیم با فضای زندگی خود ارتباط بگیریم با گذشت زمان نسبت به آن مکان حس تعلقی پیدا خواهیم کرد؛ حسی که به مرور عمیقتر شده و مانند سایر احساسات آنی جلوهگر نمیشود.
حس تعلق به محله آدمی را به یک گروه نسبتا بزرگ متعلق میکند؛ گروهی که بعد از خانواده شاید نزدیک ترین و معتمدترین گروه در زندگی فرد به حساب آید.
به دنبال تعلق گروهی، هویتبخشی تازهای در او شکل میگیرد و این حس تعلق گاهی موجب میشود تا فرد خود را با محلهاش تعریف کند.
عضویت در گروه نقشهایی را به دنبال دارد و لازمه هر نقشی انجام وظیفهای مشخص است، از سویی انجام وظیفه نیز احساس موثر و مفید بودن به ارمغان
آورده و به نوبه خود پوچگرایی را نفی میکند.
به همان اندازه که تعلق فرد به محله بیشتر است تمایل به شرکت در برنامههای عمومی محله نیز افزایش مییابد؛
چنین شخصی درد محلیهایش را در خود میپندارند شادی آنان را نیز شادی خود تلقی میکند، چنین همبستگی در داخل خانواده آغاز شده و به اجتماع بزرگتری تحت عنوان محله تسرّی مییابد.
زندگی در یک اجتماع منسجم به تبع مزایا و معایبی را به دنبال خواهد داشت؛
تفاوت بین جمع گرایی و فردگرایی را در مقایسه بین شهرنشینی جدید در مقابل روستا نشینی قدیم میتوان دریافت.
هرچند شهری شدن پدیدهای مدرن و ضروری و غیر قابل پیشگیری است؛ حتی گاهی توسعه در شهری شدن تعریف شده و در نهایت یک حرکت مثبت رو به جلو به به شمار میآید اما میخواهم مخاطب این متن فراسوی اینکه شهری شدن امری قابل پیشگیری است یا خیر، بین زندگی فردگرایانه مدرن و زندگی اجتماع محور قدیمی یکی را انتخاب کند.
پینوشت:
حالا فرسنگها از محل زندگی کودکیام دورم، سوار تاکسی میشوم و پی کارهای روزمرهام میروم و میدوم .
و ناگهان از رادیو یک آهنگ فولکلور پخش میشود، تمام زندگیم در گذشته پیش چشمانم جان تازه میگیرد،
وضعیتم بیشتر شبیه تبلیغات مواد شویندهای است
که یک دفعه رنگهای خاکستری صفحه نمایشگر، یکدست سبز و پر طراوت میشوند.
آهنگ " گیلان، گیلان همیشه بهاره گیلان" پخش میشود؛
حالا من در نقطهای از کلانشهری هستم که دسترسیام به هر آنجا که اراده کنم میسر است؛اما چرا حسی را در این جا گم کردهام؟
راننده تاکسی صدای رادیو را کم میکند؛
در دل به خود میگویم احتمالا زبان آهنگ را درست متوجه نمیشود
و حالا
به این میاندیشم که من چه نسبتی با این فضا دارم
و
چرا تمام شهر برای من غریبهگانی کاملاند؟
و چرا ما زبان مشترک نداریم؛
اصطلاحات یکدیگر را به درستی در نمییابیم.
یاد بازار ماهیفروشان رشت میفتم؛
و آهنگ خاطرهانگیز بازار مُج شاهرخ شیردوست.
من تمام شهر را به دنبال نمادها و استعارههاییام تا حتی شده تلویحا مرا یاد فضای خردسالیام بیندازد.
وقتی به درختان نگاه میکنم؛ چشم از دیدن ریشههاشان فرو میبندم، چون خاک این جا شبیه زمین سرسبز کودکیام نیست.
چگونه حس تعلق به فضایی پیدا کنم که هیچ خاطرهای در آن نمییابم و از طرفی
در محلهی کودکیام
باغها جنگلی از آپارتمانند؛ جای درختان تنومندی که به آنها تاب میبستم نه تنها خالی، بلکه پر شدهاند!
و انسان
همین انسان شهری شده و مدرن
این چنین توانسته نقش خاطرات فردی و جمعی که تجسمش را فضای فیزیکی محل جستوجو میکردیم؛ برهم زند.
حالیا به کدامین سو پناه ببرم؟
فروغامان
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت